loading...

Paradoxicalism

بازدید : 0
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 1:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Paradoxicalism

بعد از حدود 5، 6 سال به فضای وبلاگ‌های قدیم برگشتم و با کلی جستجو اولین وبلاگم رو پیدا کردم که برمی‌گرده به سال 92. شاید حتی قدیمی‌تر از اون هم بوده باشه ولی تنها چیزی که پاک نشده و هنوز باقی مونده فکر کنم همین باشه. خیلی حس عجیبیه. تمام اون مطالب رو که می‌خونم، هم برام تازه و عجیبن و انگار از یک دنیای دیگه میان و هم اینقدر برام آشنان که حس تماس دستم با کیبورد موقع نوشتنشون رو هم یادم میاد! اون سال‌ها که هنوز اینستاگرامی‌نبود و همگی ما حوصله و وقت بیشتری برای هدر دادن (!) داشتیم، خیلی بهتر می‌تونستم احساساتم رو بیان کنم. کلماتم که کلا خلاف این رو می‌گن، اما وقتی با خودی که الان هستم مقایسه‌شون می‌کنم، پر از شور و شوق و احساس بودم. احساس کسی رو دارم که توی زمان سفر کرده و برگشته عقب و با وجود اینکه از آینده خبر داشته، اجازه این رو نداشته که توی چیزی دخالت کنه و فقط شاهد این بوده که همه‌ی اتفاقات چطوری افتادن و دلش سوخته. حس جالبیه. هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم بعد از 10، 12 سال قرار باشه برگردم و این چیزها رو باز بخونم و خیلی جاها به خودم بخندم که اون چیزا رو می‌نوشتم یا منتشر می‌کردم :))) اون موقع فکر می‌کردم دارم باحال‌ترین و جالب‌ترین کار دنیا رو می‌کنم. هنوزم طبق عادت، تا اینجاها که می‌نویسم یه دور select all و کپی می‌کنم که اگر اینترنت ضعیف شد و صفحه پرید متنم رو از دست ندم :)))) اما الان دیگه هیچ‌کدوم از اون مشکلات رو ندارم. الان مشکلات خیلی بزرگ‌تر و جدی‌ترن، آدم‌ها خیلی جاها واقعا بدن و خیلی جاها بدتر از اونی‌ان که فکر می‌کنی؛ ولی حتی این هم بدترین قسمت بزرگ شدن نیست! بدترین قسمت بزرگ شدن اینه که خیلی جاها تو آدم بدی هستی و تو بودی که بدی کردی. این بار دیگه واقعا حق با تو نیست. تو تمام کارهایی که یک روزی به نظرت بد بودن رو انجام دادی و یجورایی تبدیل شدی به همون چیزی که به نظرت می‌تونست ترسناک‌ترین ورژن خودت باشه. خیلی وقت‌ها دیگه خودت رو دوست نداری. سال‌هاست که دیگه توی آینه به خودت زل نمی‌زنی و دیگه اونقدرها هم از صورت و بدنت خوشت نمیاد. دیگه به نظرت حرف‌هات باحال نیستن و توی جمع‌ها صدات رو بالا نمی‌بری تا با یه جمله‌ی هوشمندانه همه رو بخندونی. دیگه نقل مجالس نیستی و همه درمورد تو صحبت نمی‌کنن و بچه‌های فامیل هم یا تو رو یادشون نیست و یا آخرین تصویری که ازت دارن آدمیه که دیگه وجود نداره. اما همه‌ی این‌ها خیلی هم بد نیستن، چون تو باید بزرگ می‌شدی و با تمام چیزهایی که یک زمانی آزارت می‌دادن می‌جنگیدی. دیگه شجاعانه‌تر لباس می‌پوشی، بزرگ‌تر فکر می‌کنی، دانش خیلی بیشتری داری و با وان پیس هم آشنا شدی! پس همه‌چیز اونقدرها هم بد نیست! تازه شطرنج هم یاد گرفتی و خیلی خوب هم داری پیشرفت می‌کنی. تازه یه چیزی بگم که عمرا باور کنی: تو داری توی خونه‌ی خودت توی یه شهری که از قدیم دوستش داشتی و می‌خواستی خونه‌ت باشه زندگی می‌کنی! تنهای تنها، برای خود خود خودت!

You wanted that, right? It was all you ever wanted! I gave it to you.

But you miss mom sometimes! Can you believe that? You used to think that all you ever needed was to get away from her, but now she's haunted you and you hear her in every word you say and everything that you think and do. That sounds annoying, right? That's why you've developed some habits that you were sure she would never do, just to feel a little like yourself. Many of these habits were things that you deeply believed are bad and harmful, but whatever that gets us away, right? I still love you lots, but I don't think you would love me that much. You might've ended up liking me for so many things and yet hating me for some others, but would you be proud od me? You know what? I think you would, 'cause you were so nice and kind all the time! You never judged anyone and you always saw beauty in everything. I think I had been pretending to be you for a while until I realized how much I had changed. Or have I?! That's a question I ask myself almost everyday.

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 6
  • کدهای اختصاصی